عروسک چشم ابی من هلیا

در بازار

امروز رفتیم بازار برای من شلوار گرفتیم قرار بود برای هلیا هم بلوز مجلسی بخریم طبق معمول هلیا عالم و ادم رو قاطی هم میکرد که لباس نو نمیخوام و لباس کهنه هام رو دوست دارم راستش لباس جالبی هم ندیدیم که بخریم.هلیا برای خودش و طبق معمول به انتخاب خودش یه جفت دمپایی و کش سر خرید. بابا برای ناهار ما رو توی یکی از رستورانهای قدیمی و مشهور بازار تبریز مهمون کرد هلیا خانم طبق معمول لب به غذا نزد و غذاش رو اوردیم خونه. ...
17 دی 1390

بادبادک بازی

جمعه بعد از صرف صبحانه هلیا و بابا رفتن محوطه اپارتمان تا بادبادک هوا کنن ولی خبری از باد نبود و برگشتن هوا عالیه و انگار نه انگار که زمستونه ...
16 دی 1390

بابا برگشت

صبح که هلیا از خواب بیدار شد گفت چرا بابا نیومده و من هم گفتم ظهر میاد کمی عصبانی شد گغت من میخواستم مثل هر دفعه وقتی بیدار میشم پیشم باشه گفتم هلیا جون میخوای زنگ بزنم باهاش حرف بزن گفت: نه نمیخوام صداش رو بشنوم میخوام روش رو ببینم خلاصه بابایی با کادو ها ساعت 2 رسید و هلیا از خوشحالی پرید بغل بابا با دیدن بادبادک و دفتر حسابی ذوق زده شده بود ...
15 دی 1390

بابا رفته سفر

سه شنبه شب بعد از اینکه بابا رو رسوندیم ترمینال رفتیم خونه مادر هلیا جونم بخاطر رفتن بابایی اعصابش خورد بود ولباس هاش رو در نمی اورد خلاصه بعد از مدتی اروم گرفت چهارشنبه هم همچنان خونه مادر بودیم هلیا به بابایی سپرده که از مسافرت براش بادبادک و دفتر نقاشی بخره عصر دوباره زنگ زدم و یاد بابا انداختم ولی سرش خیلی شلوغ بود  شب ساعت ١١ زنگ زد و گفت فرصت نکرده سفارش های هلیا رو تهیه کنه کفتم اگه زودتر میگفتی یواشکی میرفتم و براش میگرفتم و اماده میذاشتم خلاصه که قرار شد فردا از تبریز بگیره بابایی گفت صبح زود میرسه و میره خونه خودمون چون نمیتونه دست خالی بیاد و برای ناهار میاد خونه مادر    ...
14 دی 1390

یه روز شلوغ

حالا که دارم مطلب مینویسم هلیا هنوز از خواب بیدار نشده امروز برنامه مون خیلی قر و قاطییه برای ناهار مراسم تعزیه فامیلای همسر خواهرم دعوتیم بعدش هم مراسم دارن که فکر کنم تا ساعت ٥ طول بکشه باید هلیا رو ببرم خونه مامان جونش و از اونجا خودم برم مراسم راستش چون جای پارک اون دور و برا نیس باید با ماشین بیرون برم و ماشین نبرم و این یه کم برام سخته. بعد از شام هم بابایی میخواد بره مسافرت کاری تهران .من با هواپیما شدیدا مخالفم چون فکر میکنم امنیت نداره متقاعدش کردم با اتوبوس بره و باید شب ببریمش ترمینال و از اونجا میریم خونه مادر اینا .
13 دی 1390

خونه مادر و مامان جون

امروزعروسک من زودتر از معمول یعنی ساعت٥/٩ بیدار شد صبحونه مورد علاقه اش رو که شامل نون لواش و حلوا شکری و شیر کاکائو هستش رو خورد و یه کم بازی کامپیوتری کرد بعد لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مادر(مامان من).مادر برای سال جدید برای خونه اش پرده جدید سفارش داده و ما هم کمکش کردیم تا پرده قبلی رو باز کنه و یه دستی هم به سر و صورت شیشه ها کشیدیم.پرده ها که کنار رفت گهگاهی گربه ای توی حیات دیده میشد و هلیای من یا از ترسش میرفت تو اشپزخونه قایم میشد و یا صداهای وحشتناک در میاورد که گربه بترسه و فرار کنه. تو کارتون ارتور بینکی داشت ساندویج میخورد هلیا گفت مامان ما هم از این ساندویجای مربعی بخوریم من هم که کمی خسته بودم از خدا خواست...
12 دی 1390