خونه مادر و مامان جون
امروزعروسک من زودتر از معمول یعنی ساعت٥/٩ بیدار شد صبحونه مورد علاقه اش رو که شامل نون لواش و حلوا شکری و شیر کاکائو هستش رو خورد و یه کم بازی کامپیوتری کرد بعد لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مادر(مامان من).مادر برای سال جدید برای خونه اش پرده جدید سفارش داده و ما هم کمکش کردیم تا پرده قبلی رو باز کنه و یه دستی هم به سر و صورت شیشه ها کشیدیم.پرده ها که کنار رفت گهگاهی گربه ای توی حیات دیده میشد و هلیای من یا از ترسش میرفت تو اشپزخونه قایم میشد و یا صداهای وحشتناک در میاورد که گربه بترسه و فرار کنه.
تو کارتون ارتور بینکی داشت ساندویج میخورد هلیا گفت مامان ما هم از این ساندویجای مربعی بخوریم من هم که کمی خسته بودم از خدا خواسته موقع برگشتن به خونه وسایل ساندویج خریدم هلیای من زیاد خوش خوراک نیست برای همین اگه خوراکیی بخواد به امید اینکه خواهد خورد فوری براش تهیه میکنم .شب بابایی اومد و بعد از شام قرار شد یه سر بریم خونه مامان جون (مامان بابایی)چون مادر بزرگ اومده خونشون مهمون رفتیم ببینیمش.
از امروز هلیا خودش تصمیم گرفته که لباس هاش رو خودش بپوشه از جوراب و شلوار گرفته تا پالتو و کلاه و دستکش و شالگردن و گوش گیر همه رو خودش پوشید.
پرسش و پاسخ هلیا و بابایی
بابا تو خودت رو خیلی خیلی خیلی دوست داری؟
بابا:نه من تورو خیلی خیلی دوست دارم.
هلیا: نه میگم خودت رو هم دوست داری ؟
بابا: بله من همتون رو خیلی دوست دارم خودم رو هم دوست دارم.
هلیا:پس اگه خواستی خودت رو بغل کنی اینطوری کن و بعد دستاش رو محکم دور خودش حلقه میکنه و خودش رو فشار میده.
و بابایی: