بابا برگشت
صبح که هلیا از خواب بیدار شد گفت چرا بابا نیومده و من هم گفتم ظهر میاد کمی عصبانی شد گغت من میخواستم مثل هر دفعه وقتی بیدار میشم پیشم باشه گفتم هلیا جون میخوای زنگ بزنم باهاش حرف بزن گفت:
نه نمیخوام صداش رو بشنوم میخوام روش رو ببینم
خلاصه بابایی با کادو ها ساعت 2 رسید و هلیا از خوشحالی پرید بغل بابا با دیدن بادبادک و دفتر حسابی ذوق زده شده بود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی