عروسک چشم ابی من هلیا

بابا برگشت

1390/10/15 15:02
نویسنده : مامان هلیا
112 بازدید
اشتراک گذاری

صبح که هلیا از خواب بیدار شد گفت چرا بابا نیومده و من هم گفتم ظهر میاد کمی عصبانی شد گغت من میخواستم مثل هر دفعه وقتی بیدار میشم پیشم باشه گفتم هلیا جون میخوای زنگ بزنم باهاش حرف بزن گفت:

نه نمیخوام صداش رو بشنوم میخوام روش رو ببینم

خلاصه بابایی با کادو ها ساعت 2 رسید و هلیا از خوشحالی پرید بغل بابا با دیدن بادبادک و دفتر حسابی ذوق زده شده بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)