عروسک چشم ابی من هلیا

برق

امروز حسابی اعصابمون داغون بود هم من و هم هلیا .از صبح ساعت ١٠ برق رفت و نه من تونستم به قرارم برسم و نه تونستیم بریم خونه مادر اخه درب بیرون اپارتمان ما برقیه و وقتی برق میره باز نمیشه که بشه ماشین رو بیرون اورد مگه اینکه با کلید بازش کنن اون هم کلیدش دست مدیر ساختمونه که هیچ موقع به خاطر خدا خونه نیس .خیلی عصبانی بودم به عالم و ادم بد و بیراه میگفتم هلیا هم از بابت اینکه نمیتونس کارتون نگاه کنه عصبانی بود تازه موبایلم هم شارژش کم بود فقط تونستم به مادر بگم که من دیر میکنم نگران نباشه طفلی مادر هم بس که منتظر مونده بود نگران شده بود که نکنه برق اومده باشه و ما سوار اسانسور شده باشیم و دوباره برق رفته باشه و ما تو اسانسور گیر کرده باشیم .خ...
2 اسفند 1390

انتخاب همسر

دیروز جمعه مراسم عقد دختر برادرم بود دختری که اسمش رو من انتخاب کرده بودم وقتی عاقد پرسید خانم فرشته ی ....... ایا وکیلم؟ به یاد روز انتخاب اسم فرشته افتادم ١٠ سال بیشتر نداشتم و همه خانواده در تب و تاب انتخاب یه اسم خوشگل بودن و پیشنهاد من پذیرفته شد خیلی احساس غرور کرده بودم راستش فرشته اسم یکی از دوستای صمیمیم بود که الان هیچ خبری ازش ندارم . تو مراسم عقد خیلی ها احساساتی میشن من هم یکی از اونام نمیدونم همیشه چشام پر اشک میشه شاید حضور فرشته های پاک خدا در اون لحظه فضا رو رقیق و احساسی و بی الایش از همه تعلقات دنیوی میکنه و احساسات من توی اشک چشام شناور میشه. هلیا جون وقتی عاقد میخواست صیغه عقد رو جاری کنه گفت یکی از لحظاتی...
29 بهمن 1390

بابا اومد

جمعه برای مراسم عقد و شام  خواهر زن عموی هلیا دعوت بودیم و با بابایی که صحبت کردم گفت کارش تموم شده و سعی میکنه روز رو بیاد تا واسه شام برسه  ساعت 1 بهش زنگ زدم گفت الان تو اتوبوسم وداره حرکت میکنه خلاصه رفتیم مراسم حوالی ساعت 5 هی مادر شوهرم بهم میگه به یوسف زنگ بزن ببین رسیده من هم از همه جا بیخبر میگم نه مامان حالاحالا ها نمیرسه خلاصه میون اون همه صدا نمیشد صحبت کرد  اس زدم جواب نیومد من هم کمی نگران شدم و پا شدم رفتم یه جای خلوت زنگ زدم به موبایل بابایی و گفتم کجای راهید لباساتو تو خونه اماده گذاشتم رسیدنی بپوش و بیا دیدم بابایی میگه رسیدم تو خونه ام دوشمم گرفتم منو میگین شاخ در اوردم .نگو اقا از یه هفته قبل بل...
23 بهمن 1390

اخر هفته

چهارشنبه شب رو رفتیم خونه مادر و پنجشنبه هم اونجا بودیم عصر مهدی اینا (پسر خاله هلیا)هم اومدن و به هلیا حسابی خوش گذشت ولی هی میپرسید بابا کی میاد دلم براش تنگ شده.
23 بهمن 1390

هلیا و حمام

هلیا جون من زیاد با حموم رابطه خوبی نداره در اصل حموم رو دوس داره ولی چون موهاش بلنده کمی با اکراه میره حموم توی حموم هم بعد از اینکه موهاش شسته میشه دیگه کبکش خروس میخونه و راضی نمیشه از حموم بیاد بیرون ولی دیروز یه اتفاق نادر افتاد عصری براش از کاغذ قایق درست کرده بودم و هلیا اصرار میکرد که اونا رو تو اب بندازه من هم گفتم که اینکار فقط تو حموم امکانپذیره و هلیا گیر داده بود که بریم حموم. راستش خیلی تعجب کردم و خوشحال شدم جمعه یه مراسم عقد دعوتیم و فکرش برداشته بود که من با چه زبونی این شیطونکم رو ببرم حموم ولی هوای تبریز این روزا واقعا یخه بخصوص عصرا و حموم ما هم یه پنجره به...
19 بهمن 1390

بدون عنوان

جمعه ابجی اینا هم برای شام اومدن خونمون و رفتنی مادر هم با اونا رفت خونه خودش هر قدر اصرار کردم یه شب دیگه بمون فردا خودم میبرمت قبول نکرد هلیا هم خیلی ناراحت بود و میگفت میدونم چکار کنم در خونه رو قفل میکنم مادر نتونه بره خونشون. ...
16 بهمن 1390

خواب شیرین

خلاصه بعد از مدتها اصرارهای هلیا جون افاقه کرد و مادر قبول کرد که این پنجشنبه رو اون بیاد خونمون . صبح پنجشنبه داشت اروم اروم برف میبارید با خودم گفتم خدا اگه برف زیادتر بشه و زمین لیز بشه نمیتونم برم مادر رو بیارم ولی خدا رو شکر برف کمی اروم گرفت و هلیا که بیدار شد و صبحونه اش رو خورد با هم رفتیم مادر رو اوردیم خونمون البته با احتیاط رانندگی میکردم و خیابونها هم واقعا شلوغ بود. هر مهمونی که بیاد خونه نورانی میشه بخصوص اگه این مهمون مادرتون باشه مادر از تولد هلیا به این طرف که حدودا ٦ ماهه نیومده بود خونمون همیشه میگه اگه شماها بیاین من راحتتر و خوشحالترم. شب با مادرم یه جا خوابیدیم و سه نسل در کنار هم(مادر- من -هلیا).یاد بچگی ها...
16 بهمن 1390