عروسک چشم ابی من هلیا

بابا اومد

1390/11/23 17:48
نویسنده : مامان هلیا
373 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه برای مراسم عقد و شام  خواهر زن عموی هلیا دعوت بودیم

و با بابایی که صحبت کردم گفت کارش تموم شده و سعی میکنه روز رو بیاد تا واسه شام برسه  ساعت 1 بهش زنگ زدم گفت الان تو اتوبوسم وداره حرکت میکنه خلاصه رفتیم مراسم حوالی ساعت 5 هی مادر شوهرم بهم میگه به یوسف زنگ بزن ببین رسیده من هم از همه جا بیخبر میگم نه مامان حالاحالا ها نمیرسه خلاصه میون اون همه صدا نمیشد صحبت کرد

 اس زدم جواب نیومد من هم کمی نگران شدم و پا شدم رفتم یه جای خلوت زنگ زدم به موبایل بابایی و گفتم کجای راهید لباساتو تو خونه اماده گذاشتم رسیدنی بپوش و بیا دیدم بابایی میگه رسیدم تو خونه ام دوشمم گرفتم منو میگین شاخ در اوردم .نگو اقا از یه هفته قبل بلیط هواپیما رو گرفته.هفته قبل از من هم پرسید که به نظرت با هواپیما برگردم ؟و من هم داد وهوارم هوا رفت که نه انگار از جونت سیر شدی امنیت پرواز ها صفره به من و هلیا رحم کن دیگه بابایی هم گفت چشم و خندید حتی بهش شک کردم و به شوخی گفتم حتما بلیط رو گرفتی جیباتو میگردم اونم گفت نه دیگه اجازه ندادی که.....ولی به هر حال از اینکه راحت و سالم رسیده بود خیلی خوشحال شدم.

خلاصه هلیا هم از اومدن بابایی کلی ذوق کرد و میپرسید بابا برام چی خریدی بابا هم براش یه سی دی و یه عروسک سرامیکی خریده بود البته هلیا جون در راه بازگشت از مراسم به حدی خسته بود که خوابش برد و فردا صبح کادو ها رو دید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)